نوشتهی پریاموادا ناتاراجان، ترجمهی فرزانه فخریان، برگرفته از وب سایت ترجمان
تحقیقات نشان میدهد یکچهارم آمریکاییها نمیدانند زمین به دور خورشید میچرخد یا بالعکس. این نکته زمانی اهمیت بیشتری پیدا میکند که بدانیم سهم این کشور در انجام تحقیقات علمی از هر کشور دیگری بیشتر است. مردم از علم و یافتههایش چه میدانند؟ چگونه میتوانیم فهممان از سازوکارهای علم را افزایش دهیم؟ پریاموادا ناتاراجان، استاد فیزیک و اخترشناسی دانشگاه ییل، تلاش میکند با بررسی سه کتاب در این زمینه، پاسخی برای این سوالها پیدا کند.
زحل، آنگونه که از تیتان دیده می شود – اثر چزلی بونستل
نیویورک ریویو آو بوکز۱— سوءاستفادۀ کنونی از یافتههای علمی فاجعهبار است. ساعت ۳ و ۳۲ دقیقه صبح ششم آوریل سال ۲۰۰۹ که زلزلۀ ویرانکنندهای به شدت ۶/۳ ریشتر شهر قرونِ وسطائیِ لاکویلا در ایتالیا را تکان داد، زلزله سیصد کشته بر جای گذاشت و بناهای زیادی را با خاک یکسان کرد. اهالی منطقه حدود سی لرزۀ خفیف را در سه ماهۀ قبل از آن تجربه کرده و خیلی نگران شده بودند. یک هفته پیش از زلزله، جلسهای با حضور زلزلهشناسان برجسته و مقامات رسمی برای ارزیابی وضعیت برگزار شد. به نظر زلزلهشناسان، غیرممکن است که مطمئن شویم لرزههای خفیف، پیشلرزههای زلزلهای بزرگتر هستند.
یکی از زمینشناسان متخصص در آن جلسۀ ارزیابی، انتسو بوسکی ، توجه دیگران را به این بلاتکلیفی علمی جلب و اشاره کرد که وقتی یک زلزلۀ بزرگ «بعید» است، امکان وقوعش را نمیتوان نادیده گرفت. با وجود این، وقتی قائم مقام آژانس امنیت داخلی ایتالیا، برناردو دبرناردینیس، از جلسه بیرون آمد، به اهالی اطمینان داد که تکانها، عادی و نشانۀ سادۀ آزادشدن انرژی محصور در زمین است.
وقتی تکانهای زلزله بچههای جوستینو پریسه، یکی از اهالی را از خواب بیدار کرد، با اطمینان به گزارشهایی که در تلویزیون دیده بود، آرامشان کرد و دوباره به رختخواب برگرداند. آن شب، خانۀ او با خاک یکسان شد و هر دو فرزندش کشته شدند. پریسه و گروهی از اهالی، دانشمندان و مقامات محلی را به خاطر قصور در هشدار به آنها تحت تعقیب قانونی قرار دادند. کمیسیون ملی پیشبینی و جلوگیری از خطرات، متخصصان را به دلیل ارایۀ اطلاعات «نادرست، ناقص و متناقض» راجع به خطر احتمالی، متهم به قصور در تخمین خطر کرد و در اکتبر ۲۰۱۲ محکوم به شش سال حبس شدند.
۱۲ ژوئن ۲۰۱۲ مجلس سنای کارولینای شمالی قانونی را تصویب کرد که بر اساس آن استفاده از هرگونه اطلاعات دربارهٔ تغییرات سطح آب دریا برای تعیین قوانین ساحلی در آن ایالت اساساً ممنوع شد. این قانون در پاسخ به گزارشی از متخصصان وابسته به دولت در کمیسیون منابع ساحلی کارولینای شمالی طرح شد که گفته بودند افزایش ۳۹ اینچی سطح آب دریا در صد سال آینده، ساکنان ساحلی منطقۀ اوتر بانکز را در معرض خطر بزرگی قرار میدهد. قانون تنظیمشده برای کنترل مجوزهای توسعه، از این طرحها کاست و روش جدیدی را برای محاسبه افزایش سطح آب دریا تعیین کرد که بسیاری از دانشمندانِ توانمند آن را رد کردند.
در مقابل، یک توافق نسبتاً جهانی بین هواشناسان وجود دارد که احتمالاً سطح آب دریا در صد سال آینده حداقل یک متر یا بیشتر بالا خواهد آمد و این توان را دارد که در سراسر دنیا همۀ نواحی ساحلی کمارتفاع را زیر آب ببرد. اما توسعهدهندگان و حامیان قانونگذاری که نگران پیامدهای اقتصادی وضع مقررات بر مبنای افزایش سطح آب دریا هستند، روش جدیدی برای گیر انداختن اظهارنظرهای علمی یافتهاند: خلاف قانون خواندن استفاده از اندازهگیریهای رایج.
این قانون اکنون استفاده از هرگونه دادههای جدید را منع میکند و فقط دادههای گذشته در تخمین افزایش سطح آب دریا را برای اعطای مجوزهای چهار سال آینده میپذیرد. طبق این قانون، اندازهگیریهای انجامشده در ۱۹۰۰ خط مبنایی را شکل میدهند که فقط برونیابیهای خطی از آن تا امروز مجاز خواهد بود.
با وجود این، طبیعت گویا قانونگذاران کارولینای شمالی را دست میاندازد. دو هفته پس از تصویب این قانون، یک مطالعۀ جدید اندازهگیری روی اسناد جزر و مد نما معلوم کرد که سریعترین افزایش سطح آب دریا از ۱۹۸۰ در آمریکای شمالی در کرانۀ کارولینای شمالی تا ماساچوست بوده است.
آن چه دربارۀ این دو نمونه ناراحتکننده است، تصور غلط از علمی است که بازتاب میدهند. بسیاری از عوام آشکارا نمیدانند تحقیقات علمی به چه دردی میخورند و درک ناچیزی نسبت به این دارند که یافتهها چگونه به دست آمدهاند، خصوصاً وقتی موضوع به تعیین خطرات احتمالی در آینده مربوط میشود.
به نظر میرسد این برای همۀ کشورها صادق باشد، اما بهخصوص در ایالات متحده قابل توجه است؛ جایی که بسیاری از تحقیقات علمی امروز از آنجا سرچشمه میگیرد. این تناقض ارزش کاوش دارد.
نظرسنجیها در ایالات متحده بهطورمرتب حمایت نسبتاً همهجانبه از ارتقای کیفیت تحصیل علم را نشان میدهد که در توانایی کشور برای رقابت در سطح جهانی مهم تلقی میشود. یک نظرسنجی از سوی مرکز تحقیقات پیو در سال ۲۰۰۹ نشان داد که بسیاری از آمریکاییها، یعنی حدود ۸۴ درصد، علم را نیرویی مثبت در جامعه میپندارند.
در عین حال، یافتۀ دیگر این است که افراد زیر ۳۰ سال فهم بیشتری نسبت به علم داشتند تا افراد بالای ۶۵ سال، و همۀ گروههای سنی فهم نسبتاً سستی از مفاهیم سادۀ علمی همچون جاذبه یا ساختار اتم داشتند؛ حتی کسانی که در بهترین مدارس دولتی آموزش دیده بودند.
یک پیمایش جدید از سوی بنیاد ملی علم نشان داد که یک چهارم آمریکاییها نمیدانند زمین به دور خورشید میچرخد یا بالعکس. ضمناً ۳۳ درصد آمریکاییها اصل تکامل را رد میکنند و هنوز معتقدند انسان و دیگر جانوارن جهان همیشه به صورت فعلیشان وجود داشتهاند. آمریکاییها انتظارات و اطمینان فوقالعاده زیادی به علم و فناوری دارند و فکر میکنند این یک دارایی ملی است ـ در عین حال به نتایج آن سوء ظن دارند. چگونه میتوان این را توضیح داد؟
دیدگاهی معتقد است آمریکاییها واقعاً نادان و فاقد درکی از ریاضی و علوم پایه هستند. فرض بر این است که اگر این مهارتها ارتقا مییافت، عموم مردم قدرشناسی بیشتری نسبت به علم داشتند. با وجود این، پژوهش اخیر پروفسور دن کهان در دانشگاه ییل نشان میدهد که وازدگیِ علم فقط اندکی با فهم و سواد علمی همبستگی دارد.
دادههای او همبستگی بسیار بیشتری با چشمانداز فرهنگی و سیاسی عمومی آمریکاییها را دریافته است. پژوهش کهان نشان میدهد که حتی با بررسی تفاوتها در مهارتهای ریاضی و علوم، افرادی با ارزشهای فرهنگی متفاوت ـ مثلاً فردگرایان در مقایسه با تساویگرایان ـ به شدت مخالف این هستند که خطر تغییرات جوی چقدر جدی است.
نتایج کهان همچنین طبق یک نمونۀ معرف ملی از بزرگسالان آمریکایی نشان میدهد کسانی که با مهمانی چای بازشناخته میشوند، سطح درک بالاتری از علم نسبت به میانگین آمریکاییها دارند ـ البته این تأثیر بسیار ناچیز است اما وجود دارد.
در عین حال در تبیین آن چه هست، پژوهش کهان به رتبهای برای افراد دارای درک از روش علمی اشاره نمیکند ـ چه این که نمیدانند پروتون و لگاریتم چیست، اما دریافت کافی در این خصوص دارند که نظریۀ علمی چیست، شواهد آن چگونه جمعآوری و ارزیابی میشود، ابهامات اجتنابناپذیر آن چگونه اندازهگیری میشود، و چگونه یک نظریه میتواند جای یکی دیگر را بگیرد، چه با ارایۀ توضیحی عمومیتر، صریحتر، برازندهتر و اقتصادیتر از پدیده، یا در موارد نادر، با ابطال آشکار آن.
مورد لاکویلا نشان میدهد بسیاری از مردم انتظار قطعیت صددرصدی از علم دارند، در حالی که مورد کارولینای شمالی این احتمال را معلوم میکند که هر عدم قطعیتی میتواند برای ارایۀ یک نظریۀ غلط یا نظریهای صحیح به اندازۀ نظریههای دیگر، استفاده شود.
در یک کلام، عموم مردم درک دشواری نسبت به جنبۀ موقتی علم دارند. موقتی بودن به وضعیت دانش در یک زمان مشخص مربوط میشود. زمانی تصور میشد قانون جاذبۀ نیوتن، که همۀ ما در مدرسه یاد میگیریم، کامل و جامع است. حالا میدانیم که در حالی که این قوانین درکی دقیق ارایه میدهند که سیب با چه سرعتی از درخت میافتد یا چگونه اصطکاک ما را کمک میکند در جاده بپیچیم، در توضیح حرکت ریزههای دروناتمی یا پرواز ماهوارهها در فضا کافی نیستند. برای اینها نیاز به ادراکات نوین اینشتین داریم.
به عنوان مثال سامانه موقعیتیاب جهانی را در نظر بگیرید که بسیاری از ما هنگام رانندگی استفاده میکنیم. اساس این سامانه بر گذر ماهوارههایی است که بیستوچهارساعته دور زمین میچرخند و هر کدام به یک ساعت اتمی دقیق مجهز شدهاند. گیرندۀ این سامانه روی یک دستگاه تلفن هوشمند، سیگنالهای رادیویی از هر یک از ماهوارههای بالاسری را پیدا میکند، و موقعیت کاربر را در محدودۀ یک متری تخمین میزند.
طبق پیشبینی نظریهٔ نسبیت خاص اینشتین، ساعت ماهواره ۱۴ هزار کیلومتر در هر ساعت میچرخد، بسیار آهستهتر از ساعت روی زمین عقربه میاندازد، و تنها حدود هفت میکروثانیه در روز را از دست میدهد. با وجود این، از آنجایی که ساعتها ۲۰ هزار کیلومتر بالاتر از سطح زمین هستند، و از آنجایی که طبق نظریه نسبیت عمومی اینشتین جاذبه فضا و زمان را منحرف میکند، ساعتی که در این ارتفاع میچرخد، باید اندکی سریعتر عقربه بیاندازد. ترکیب این دو اثر منتج به افزایش سرعتی خالص میشود، پس زمان روی ساعت ماهوارۀ موقعیتیاب حدود ۳۸ میکروثانیه در روز سریعتر از آن ساعت روی زمین است. برای دستیابی به دقت در جهتیابی، تسریع پیشبینیشده از سوی اینشتین باید جبران شود.
نظریههای اینشتین نظریههای نیوتن را رد نمیکند؛ بلکه بهسادگی آن را جذب یک نظریۀ بسیطتر راجع به جاذبه و حرکت میکند. نظریۀ نیوتن جایگاه خودش را دارد و توضیحی دقیق و کافی، اگرچه در دایرهای محدود، ارایه میدهد. به تعبیر خود اینشتین، «زیباترین سرنوشت برای هر نظریۀ فیزیک این است که راهگشای تشکیل نظریهای جامعتر باشد تا در آن به عنوان نمونهای معین، به حیات خود ادامه دهد.» این ماهیت گسترشی و پیوستۀ دانش است که علم را همواره موقتی میکند.
چگونه میتوان به عموم مردم آموزش بهتری نسبت به ماهیت جستار علمی داد؟ خواندن سه کتاب با یکدیگر، سمت و سوی جدیدی را به ما نشان میدهد. این کتابها موقتی بودن علم را توضیح میدهند و در عین حال، شاید واقعاً به ما در یافتن راهی برای نشان دادن تکذیبگریای که بینمان شایع است، کمک کنند. آنها به جای تمرکز تکنظرانه نسبت به جنبههای فنی علم یا نیاز به ارتقای مهارتهای پایه، روی توجه ما به روانشناسی علم متمرکز میشوند ـ محرکهایی که باعث میشوند جویای علم باشیم، و محدودیتهایی که ذهن ما ضرروتاً به دانش ما تحمیل میکند.
در کتاب کنجکاوی: چگونه علم به هر چیزی علاقمند شد۲ فیلیپ بال، دانشنویس، یکی از سردبیران پیشین «طبیعت» معلوم میکند چگونه کنجکاوی، ترکیبشده با شگفتی، تشکیلات علمی را از قرن هفدهم پیش برده است، و چگونه ماهیت کیمیاگرانۀ علم به ممارست علمی به عنوان فعالیتی غیرشخصی و بسیار تخصصی تبدیل شده که امروز درک میشود.
بال تاریخ روشنفکرانۀ علم را پی میگیرد، از اتاقکهای کنجکاوی در رنسانس تا برخورددهندۀ بزرگ هادرونی در سازمان اروپایی پژوهشهای هستهای که معطوف به بینشی نسبت به طبیعت به مثابۀ مجموعهای از رازهاست که باید با ابزار تجربی کشف شوند.
او نشان میدهد چگونه کنجکاوی از دیدهشدن به عنوان یک گناه در اروپای کاتولیک قرون وسطی، به صورتی سطحی از فضولی عبور کرده است که الهامبخش اجتماعات عالمانهای همچون باشگاه فلسفۀ لندن شد، و سپس، در نیمۀ دوم قرن شانزدهم قالبی نو به مثابۀ یک فضیلت به خود گرفت. او بحث میکند که تغییرات در ادراک کنجکاوی از گناه به فضیلت، دست در دست توسعۀ روشهای تجربی علم روی داده است.
بال یکی از واضحترین توضیحات از ماهیت موقتی علم را با ردیابی توسعۀ نظریۀ ریشهای بیماری ارایه میدهد که اکنون پذیرفته شده است. او نشان میدهد چگونه اختراع میکروسکوپ، که قلمرویی کاملاً نوین و پیشتر پنهان را گشوده است، در ابتدا منجر به آگاهی از «ریزجانوران» (توسعهیافته توسط آنتونی فان لیوونهوک، رابرت بویل، و رابرت هوک) منجر شد که از سوی لویی پاستور و دانشمندان دیگر در قرن نوزدهم موشکافی شد تا به درک امروز ما از پاتوژنها به عنوان عوامل بیماری رسیده است.
بال همۀ فرآیند را از گزارۀ اولیه و پالایشهای پسین آن، دنبال میکند و آشکارا نشان میدهد موقتی بودن به چه معناست ـ یک اغوای فزاینده و صیقلیِ آهسته و تدریجی از فهم ما، که با انباشتن داده و توانمندی حاصل از ابداع ابزارهای جدیدتر، پیش رفته است.
این بدان معنا نیست که نظریهها فقط در انتظار برانداختهشدن، جایگاهی را نگه میدارند (در واقع این اتفاق به شدت نادر است)، بلکه بیشتر به عنوان انباشت شواهد تجربی به تفسیر جامعتری میرسند که دیدگاههای پیشین را شامل میشود.
اگرچه مطالعات موردی جالب بال فقط تا قرن نوزدهم پیش میرود، او با موفقیت این سفسطه را ویران میکند که موقتی بودن، دلالت بر خوب بودن هر نظریهای به اندازۀ نظریهای دیگر دارد، و تبیین میکند که چگونه بهترین ادراک فعلیمان به تدریج دگرگون میشود.
با وجود این، بال تأسف میخورد که تشکیلات علمی غالباً به مثابۀ ماشینی عظیم و خونسرد دیده میشود که دانشمندان معقول در آن به دنبال حقایق منجمدی از تجربیات یک فرآیند اکتشافیِ غیرشخصی و بیعیب هستند. این از هیجان، شگفتی و بیم و هراسی صرف نظر میکند که هر دانشمندی را تشویق میکند و امروز فقط در تعمیم کشفیات علمی پدیدار میشود.
«ما ابتدا کنجکاوی را با صرف شگفتی از قید رها کردهایم، و سپس شگفتی را برای مراقبت از ارتباطات عمومی بازپذیرفتهایم.» این ممکن است به تشریح احساسات متناقض عموم مردم نسبت به علم معاصر کمک کند: کشش نسبت به افسانۀ اکتشاف و بیاعتمادی به نتایج موقت علمی.
در کنار کنجکاوی و شگفتی، دو نیروی غیرعقلانی دیگر که علم را مقید میکنند، خوشبختی و نادانی است. در کتاب نادانی: چگونه علم را پیش میبرد۳ استورات فایرستاین بسیار فراتر میرود با این ادعا که نادانی نیروی اصلی پیشرانندۀ پیگیری علمی است.
فارستاین، که استاد معروف زیستشناسیاعصاب در دانشگاه کلمبیا است، ابتدا تصدیق میکند که «واژۀ نادانی را طوری استفاده میکند که ابداً برانگیزاننده نباشد» و تصریح میکند که این واژه برای او یک «شکاف همگانی در دانش» معنی میدهد.
او بهروشنی توضیح میدهد چگونه دانشمندان دائما حقایق جدیدی را کشف میکنند که آنها را با وسعت نادانیشان مواجه میکند، و چگونه با موفقیت دست به گریبان عدم قطعیت در فعالیتهای تحقیقاتی روزانهشان میشوند. او با مثالهای فراوانی از علم اعصاب توضیح میدهدآن چه اکنون میدانیم با چه محدودیتهایی روبروست، چه ابهاماتی وجود دارد، و چگونه اینها بهخصوص در مطالعۀ سیستمهای پیچیده همچون مغز، بویایی، بینایی، تغییرات جوی، و زلزله بهوجود میآید.
توانایی فارستاین در ترسیم این که چگونه علم در فراز و نشیب مغلوب میشود، ارزش ویژهای دارد. یک مثال، کشف ترموفیل هاست. به عنوان یک مورد اساساً عجیب و غریب در طبیعت، اینها ریزجاندارانی هستند که میتوانند در دمای بسیار بالا زنده بمانند، و همینطور آنزیمهایی که آنها را قادر به این بقا میکند منتج به ایجاد روش واکنش زنجیرهای پلیمراز میشود که امروزه در بسیاری از آزمایشات زیستفناوری نفش بنیادی دارد.
او آشکار میکند که فعالیتهای پژوهشی روزانۀ دانشمندان در حیطۀ متنوعی از نظامها با مطالعات موردی در تبیین چگونگی نفوذ به ادراک ، چه خرد و چه کلان، حتی برای ذهنهای ورزیده، ذاتاً غیرقابلپیشبینی است. برای مثال: کشف غیرمترقبۀ پرتوافشانی زمینهای ریزموج کیهانی ـ صدای انفجار بزرگ ـ که نتیجۀ ساخت یک رادیوتلسکوپ بود.
در عین حال غیرمترقبگی هم کاملاً غیرمترقبه نیست؛ به کنجکاوی و باز نگه داشتن ذهن بستگی دارد چرا که ما «آنقدر باهوش نیستیم که پیشبینی کنیم چیزها چگونه باید باشند» و فقط نیاز به کاوش داریم.
تفاوتی اندکی در پذیرش چگونگی عملکرد علم از کتاب جدید ماریو لیویو ی متخصص فیزیک نجوم با عنوان اشتباهات درخشان۴ به دست میآید. همچون فایرستاین، لیویو این ایده را از اعتبار میاندازد که علم یک تشکیلات منظم است و حقایق مشخص خلق میکند، و نشان میدهد چگونه در تحقیقات به تغییرجهتهای نادرست و بنبستها وابسته است. اما منظور لیویو از «اشتباهات علمی» خطاهای ادراکی جدی است که امکان دارد باعث توقف علم شود.
او از طریق مطالعات موردی سلیقهای نشان میدهد چگونه حتی نوابغ بسیار خردمند علم ـ همچون چارلز داروین، لرد کلوین، لینوس پاولینگ، فرد هویل، و آلبرت اینشتین ـ خطاهای بزرگی در نتیجهگیری داشتهاند. او لایههای مهیج تشکیلات علمی را ماهرانه عیان کرده و راجع به زمینۀ اجتمایع آن بحث میکند.
لیویو نشان میدهد چگونه محققان برجسته میتوانند در بند بینشهای فرسودهشان گرفتار شوند و از پذیرش ایدههای جدید سر باز بزنند تا جایی که با شواهد قدرتمند تجربی در تضاد با دیدگاههای خودشان مواجه میشوند. حتی نوابغ در به رسمیت شناختن موقتی بودن ذاتی علم، به نوبۀ خودشان مشکل دارند.
با این حال لیویو در سرتاسر کتابش تأکید میکند اشتباهات نه تنها اجتنابناپذیر، بلکه بخشی ضروری در فرآیند علمی هستند و در واقع بعضی از مؤثرترین اکتشافات عقلانی را هدایت کردهاند. مثلاً اعتقاد سرسخت اینشتین دربارۀ جهان ایستا را در نظر بگیرید، اعتقادی که تا اندازهای با احساسات کاملاً زیباییشناسانه برانگیخته شد.
با پذیرش نظریه نسبیت عمومی اینشتین در سال ۱۹۱۷، او پیشنهاد داد که یک مدل همگن، ایستا و خمیدهفضایی، راهحل مناسبی برای کنترل معادلات حاکم بر جهان ماست. با وجود این، فرضیۀ او یک عیب مهلک داشت: در نبود هیچ نیروی دیگری، جهان اینشتین به سادگی تحت نیروی جاذبه از هم میپاشد. برای حفظ شکوه و پایایی یک جهان ایستا، او تا جایی پیش میرود که اصطلاح فرعی «ثابت کیهانشناختی» را به معادلات ریاضیاش اضافه کند.
بعد از بیش از یک دهه سرسختی، سرانجام اینشتین در سال ۱۹۳۱ اعتبار نظریۀ جهانِ در حال گسترش را تنها در مواجهه با دادههای قدرتمند ادوین هابل ستارهشناس تصدیق کرد. هابل دریافته بود که همۀ کهکشانهای مجاور در حال دور شدن از ما، با سرعتی متناسب با فاصلهشان از ما هستند، بنابراین به طور قطع یک مدل جهانی معین را رد میکند. اینشتین در همکاری با یک فیزیکدان دیگر، ویلیام دوسیتر ، در سال ۱۹۳۲ جهان در حال گسترش جاودانی را پیشنهاد داد که دیگر نیازی به اثر تصنعی ثابت کیهانشناختی ندارد.
هر سه این کتابها نسبت به این که علم واقعاً چگونه عمل میکند دیدگاهی خارج از گود با تشریح عملی آن ارایه میدهند. این خیلی خوب است، چرا که تشریح واقعاً ممکن است کجفهمی و بیاعتمادی به علم را کاهش دهد.
مایکل اسپکتر ، از نویسندگان نیویورکر، در کتابش با عنوان «تکذیبگری» این ادعای مجابکننده را به میان میآورد که شیوۀ تسریعی در تغییر منتج از فرآیند علمی و فناروانه، و دریافت برآینده از ناپایدارسازی، هراس را بی حد و حصر به میان مردم آورده است. مخالفت با حقایقی پیچیدهتر، علاوه بر این واقعیت که فرآیند علمی مخاطراتی نیز به همراه داشته است ـ همچون چرنوبیل، فاجعۀ داروی تالیدومید، و جنون گاوی ـ بیاعتمادی گسترده به علم را تشدید کرده است. غریزه میخواهد از واقعیت پیچیده دوری کند و مشتاق زندگی سادهتری است.
چگونه میتوان این را نشان داد؟ زیستشناسی از دانشگاه میشیگان به نام جان دی میلر از معیار نوین «سواد علمی مدنی» دفاع میکند که منظورش از آن، سطح پایهای از ادراک علمی است که برای معنابخشی به موضوعات سیاست عمومی مرتبط با علم و فناوری، لازم مینماید. او آموزش مفاهیم علمی را پیشنهاد میدهد تا حفظ اطلاعات. از آنجایی که مدل قدیمی برای سرعت فعلی فرآیند علمی و فناورانه، کارآمد نیست، عموم مردم نیاز به یادگیری چگونگی استدلال به روشی مستند دارند که نقطۀ مرکزی علم است.
نرم کردن تشکیلات علم با تشریح کارکرد علم و توضیح این که دانشمندان چگونه با ابهام و موقتی بودن آن مواجه میشوند، میتواند کمک کند، اگر چه رساندن اطلاعات لازم برای درک شیوهها و مسائل علمی هرگز کاملاً آسان نیست. همچنان، مطلع کردن عموم مردم از قدرت و محدودیتهای کنجکاوی، و این که چگونه دانشمندان متقاعد به پذیرش ایدههای نو در مواجهه با شواهد متعدد میشوند، آن طور که لیویو عمل میکند، میتواند ثابت کند که مفید است.
این کار میتواند شوک ناجور پدیدآمده از تغییر «بهترین ادراک رایج» از یک پدیدۀ معین را کاهش دهد. بهترین روش برای استحکامبخشی به عزت علم، میتواند نه نیاز به دفاع از آن همچون یک سنگر، بلکه نشان دادن موقتی بودن محرک آن است ـ با ملاحظۀ این که بهترین چیز در دسترس ما، همین علم است.
پینوشتها:
[۱] The New York Review Of Books
[۲] Ball, Philip. Curiosity: how science became interested in everything. University of Chicago Press, 2013
[۳] Firestein, Stuart. Ignorance: How it drives science. Oxford University Press, 2012
[۴] Livio, Mario. Brilliant Blunders: From Darwin to Einstein-Colossal Mistakes by Great Scientists That Changed Our Understanding of Life and the Universe. Simon and Schuster, 2014